سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد

قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق

مهتاب خانم!!

بسيار زيبا نوشتي و زيباتر صداقت و مهرباني ات را به تصوير كشيدي!!

در برابر اين همه محبت و صداقت نمي توانم چيزي بگويم مگر:

با شناختي كه از شما دارم انقدر صبور و شجاع هستي كه بتواني بر همه مشكلاتت پيروزي شوي

مي دانم انقدر اراده داري كه بتوانم تو را در مقاطع بالاتر ببينم اين موضوع مثل روز برايم روشن است پس اسب همتت را زين كن و از همين الان به فكر دكترا باش

از دختر صبور و مهرباني مثل شما انتظار دارم كه سختي ها را تحمل كني و شك نكن كه بهترين ها در انتظار تو است

من هم به نوبه خودم سعي ميكنم كه مشكلاتت را كمتر بكنم نه اينكه بيشتر بكنم !!پس.......................

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:29 PM توسط ادم وحوا| |

امروز که یاد من نیستی

بگذار برایت ترانه ای بخوانم از آدمکی برفی

که در حسرتت آب شد

و تو چشمان خیسش را...

به آستین پیراهنت دوختی!


نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:48 PM توسط ادم وحوا| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:45 PM توسط ادم وحوا| |

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:44 PM توسط ادم وحوا| |

دلــم حـضـور مــردانــه می خــواهــد
...نـــه اینـکـه مــرد بــاشـد
، نه
...مــــردانــه بـاشـد،
حــرفـش...
قــولــش...
فــکــرش...
نـگـاهـش...
قـلـبـش...
و ...آنــقــدر مــردانــه
کـه بـتـوان تا بـیـنهـایــت دنـیــا بـه او اعـتــمــاد کــرد




نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:41 PM توسط ادم وحوا| |

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.

شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.

شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.

شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !

شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .

 شما یادتون نمیاد، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !

 شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن !

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !

شما یادتون نمیاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.

شما یادتون نمیاد، که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.

شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم
 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!!


شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم …


شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی


شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک) رو با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده اش


شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه


شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه


شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم


شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم…


شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام …


شما یادتون نمیاد اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه همینجوری هی پیچ بخوره


شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!


شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن


شما یادتون نمیاد اون روز هایی که هوا برفی و بارونی بود ناظم مدرسه میگف امروز صف نیست مستقیم برید سر کلاس


شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

 شما یادتون نمیاد ابتدايي كه بوديم, وايميساديم تو صف...بعد ناظممون ميومد ميگفت يه جوري بگيد مرگ بر امريكا؛تا صداتون برسه امريكا.....!!!
ما هم ابلـــــــــــــــــــــــــــه ، فكر مي كرديم امريكا كوچه بغليه ، ازتهِ جيــــــــــــــگر داد ميزديم..


 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:36 PM توسط ادم وحوا| |

 من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی‌پرسم ،

هرگز نمی‌پرسم که: آیا دوستم داری ؟

قلب من و چشم تو می‌گوید به من: آری


فریدون مشیری



 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:13 PM توسط ادم وحوا| |

من هم مثل شما ، مثل همه باور ندارم که دنیا ;کمتر از چند روز دیگه تموم میشه....
ولی یه نکته هست که خیلی جالب و خیلی وحشتناکه ....
هیچ کس حاضر نشد کوچکترین تغییری تو رفتارش ایجاد کنه.....
هیچ کس حاضر نشد 1 درصد احتمال بده ......
همه هنوز به شکستن دل همدیگه ادامه میدیم و خودمون رو بی تقصیر میدونیم...
همه هنوز یه عالمه حرف تو دلمون مونده....
همه هنوز اونایی که دوستمون دارن رو تو انتظار محبتمون نگه داشتیم......
هنوز تو خیلی از مواقع که میتونستیم به کسی کمک کنیم کوتاهی میکنیم...
هیچ کس یه ذره از غرورش کوتاه نیومد........
و.......
نه تو این یک سال که این بحث داغ بود نه حتی تو این یک ماه و نه روز و حتی تو این چند روز .....
مهم نیست این قضیه واقعی باشه یا شایعه ولی مثل یه امتحان بزرگ عمل کرد که ما آدما هممون گند زدیم.....

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:46 PM توسط ادم وحوا| |

دورتر بایست! مهربانی هایت دلتنگی ام را بیشتر میکند ....
نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:44 PM توسط ادم وحوا| |

بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری
مرا... و همة ما تنهاییم.

þ    داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسان ها فنا می شوند، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

þ  همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم، دوست بداریم.

þ    انسان عاشقِ زیبایی نمی شود، بلكه آنچه عاشقش می شود، در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است، دلی که می خندد و آشکار است.

þ    همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد.

þ  عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

þ  دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم، تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

þ    ‏‏اگر انسان ها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است، محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

þ  عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

þ  راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:44 PM توسط ادم وحوا| |


دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند...
اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم،
فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه
امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد...

آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد.
اما آب... راه خود را به سمت دريا می يابد.
در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد.
گاهی لازم است كوتاه بيايی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست
و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوز که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت،
آنگاه بخشیدن را خواهیم آموخت

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:42 PM توسط ادم وحوا| |

شنبه: به دنیا می آید.

یكشنبه: راه می رود.

دوشنبه: عاشق می شود.

سه شنبه: شكست می خورد.

چهارشنبه: ازدواج می كند.

پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.

جمعه: می میرد. 

 

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:34 PM توسط ادم وحوا| |

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود
را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت



وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته
برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.



سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟



و همه دانشجویان موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه
رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار
گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی
موافقت کردند.



بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب
البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا
ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".



بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات
داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می
کنم!" همه دانشجویان خندیدند.



در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که
متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف
مهمترین چیزها در زندگی شما هستند –  خانواده تان، فرزندانتان،
سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای
دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد
بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه
تان و ماشينتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."



پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی
برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما
همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر
جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به
چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان
بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان
به
بیرون
بروید و با اونها خوش بگذرونین.



همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

.....



اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."



یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که
به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه
در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "



حالا با من یک قهوه میخوری؟


این را برای همه دوستای خوبتون بفرستید تا بدونند که اونا توپهای گلف هستند نه ماسه

 

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:33 PM توسط ادم وحوا| |

سه چیز را با احتیاط برداریم :
قدم ، قلم ، قسم ;

سه چیز را پاک نگهداریم :
جسم ، لباس ، خیالات ;

سه چیز را به کار بگیریم :
عقل ، همت ، صبر;
و از سه چیز پرهیز کنیم :
گناه ، افسوس ، فریاد ;

سه چیز را آلوده نکنیم
قلب ، زبان ، چشم;


اما سه چیز را هیچگاه و هیچوقت فراموش نکنیم :
" خدا ،
مرگ ، دوست با معرفت "

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:32 PM توسط ادم وحوا| |

کاش روياهايمان روزي حقيقت مي شدند تنگناي سينه ها دشت محبت مي شدند سادگي ،
 
 مهر و صفا قانون انسان بودن است کاش قانونهايمان " يک دم " رعايت مي شدند
 
اشکهاي همدلي از روي مکر است و فريب...
 
 کاش روزي چشم هامان با صداقت مي شدند گاهي از غم مي شود ويران دلم ،
 
اي کاش بين دلها غصه ها مردانه قسمت مي شدند
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:48 PM توسط ادم وحوا| |

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

 

نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:45 PM توسط ادم وحوا| |

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام    ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام

بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود

   حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است     دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد   حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق   گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند   مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:42 PM توسط ادم وحوا| |

شما خيلي مردهاي باهوش را مي شناسيد که با زنهاي کودن ازدواج کرده اند ، ولي هرگز زن باهوشي را پيدا نمي کنيد که با مرد کودني ازدواج کرده باشد !
" اريکا جانگ
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:24 PM توسط ادم وحوا| |


ازدواج با یک مرد مثل خریدن کالایی است که مدت ها مشتاقانه از پشت ویترین تماشایش کرده اید اما وقتی به خانه می رسید از خریدنش پشیمان می شوید..
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:22 PM توسط ادم وحوا| |


اگر زني رنگ شاد بپوشد رژ لب بزند ، و کلاه عجيب و غريبي سرش بگذارد ، شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خيابان مي برد . ولي اگر کلاه کوچکي بر سرش بگذارد و کت و دامن خياط دوز تن کند شوهرش با کمال ميل او را بيرون مي برد و تمام مدت به زني که لباس رنگ شاد پوشيده و کلاه عجيب و غريب سرش گذاشته و رژ لب زده است خيره مي شود !!!
"بالتيمور بيکن
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:22 PM توسط ادم وحوا| |

  کسانی که سالها پیش صبح خیلی زود از خیابان ظفر گذر می کردند، خانم مسنی را می دیدند که با فولکس قورباغه ایش به سمت بیمارستان علی اصغر میرفت. زنی ساده پوش و زلال که برای من نماد همیشگی عشق ورزی بی دریغ محسوب میشود.

پروفسور پروانه وثوق تنها پروفسور بیماریهای خون کودکان در ایران است و بیش از نیم قرن عاشقانه مرهم کودکان سرطانیست. استاد هیچگاه ازدواج نکرده است. شاید او هم همچون مادر ترزا و کیرگگور زمانی بر سر دو راهه ی زندگی و عشق ایستاده و عشق را برگزیده باشد

...

سالها قبل زمانی که شنیدم استاد تا کنون حتی یک ریال کارانه بیمارستانی دریافت نمی کند ساعتها بغض در گلویم نشسته بود. تمام درآمد یک پزشک از کارانه ی بیمارستانیش تأمین می شود و او از این گذشته است تا فشاری بر کودکان و خانواده هایشان نیاید. پروفسور پروانه وثوق هم اکنون رئیس هیات امنا، سرپرست تیم پزشکان و یکی از بانیان بیمارستان فوق تخصصی سرطان کودکان تهران (محک) می باشد

.

همکارانش می گفتند: بارها به ایشان پیشنهاد شده که برای مشاغل تحقیقاتی در ازای دریافت حقوق هنگفت و امکانات دیگر ساکن کشورهای اروپایی و آمریکایی شود. ولی او خدمت رایگان به کودکان سرطانی وطنش را برگزید.

زمانی به پروفسور وثوق گفتم، دیدارتان حسرت نادیدن مادر ترزا را برایم بی رنگ میکند. نمی دانم که شما را مادر ترزای ایران بنامم یا مادر ترزا را پروانه وثوق هند؟ صد حیف که امروز که برای این مطلب در این صفحه در دنیای مجازی به دنبال عکس پروفسور وثوق می گشتم هرچه بیشتر نامش را جستجو می کردم کمتر می یافتم. دنیای مجازی هم خالی از عشقهای واقعی می شود. استاد اکنون دهه ی نهم زندگیش را می گذراند و من چقدر دلم می خواهد که دختران و پسران وطنم تا او زمین و زمانمان را معطر می کند، از پروفسور بیاموزند و او را بشناسند.

این شیر زنان و دهها شیر زن دیگر که گمنام در نزدیکی مان می زیند عاشقانی بی همتایند، بیشتر بشناسیمشان

...

زندگی عشقی پر مخاطره است،گاه باید قمارش کرد... (مادر ترزا)

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:41 PM توسط ادم وحوا| |

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد."



مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد   و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.

 

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:23 PM توسط ادم وحوا| |

زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی برای صدای شما دعا به درگاه خداوند برای چشمان شما رحم و شفقت برای دستان شما بخشش برای قلب شما عشق و برای زندگی شما دوستی هاست
نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:12 PM توسط ادم وحوا| |

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ،

 تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و

 داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک

 بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار

 را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت

 از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل

 ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!!!!!!!!!!!!

خیلی شرمنده شد!!

از خودش

بدش آمد . . .

یادش رفته بود که

بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد!!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:17 PM توسط ادم وحوا| |

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه! برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت: دستت درد نکنه ننه… من مُستَحق نیستم! زن گفت : اما من مستحقم مادر


من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی  …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه …. پیر شی! خیر بیبینی

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:17 PM توسط ادم وحوا| |

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:45 PM توسط ادم وحوا| |

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد
â
€¦
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است، تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.



نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:44 PM توسط ادم وحوا| |

وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی ناراحت نشو

حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده


وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه


دنبال این باش
که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست

برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری

نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 8:4 PM توسط ادم وحوا| |

The best cosmetic for lips is truth

for voice is pray


for eyes is pity


for hands is charity


for heart is love

and for life is friendship


نوشته شده در جمعه 10 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:53 PM توسط ادم وحوا| |

 

ببار بـاران
مـن سـفــر کـرده اي دارم
کـه يـادم رفـت
آب پـشت پـايـش بـريــــــزم !

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:36 PM توسط ادم وحوا| |

شب های دراز بی عبادت، چه کنم


طبعم به گناه کرده عادت چه کنم


گویند کریم است و گنه می بخشد


گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 7:31 PM توسط ادم وحوا| |

شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم

گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم

همه گلهای عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودن
بگفتا من گلی ناچیر بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
و گرنه من همان خاکم که هستم

نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت 6:58 PM توسط ادم وحوا| |

گاهی نیاز داریم که کسی فقط حضور داشته باشد...........

نه برای اینکه چیزی را درست کند

یا کار خاصی انجام دهد

بلکه فقط به این خاطر که احساس کنیم کسی کنارمان است و به ما اهمیت می دهد!!

نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:17 AM توسط ادم وحوا| |

زندگي تكه كاهي ست كه كوهش كرديم
زندگي كوه بزرگي ست كه كاهش كرديم
زندگي نيست به جز نم نم باران بهار
زندگي نيست به جز ديدن يار
زندگي نيست به جز عشق ؛
به جز حرف محبت به كسي
ورنه هر خاروخسي زندگي كرده بسي
زندگي تجربه تلخ فراوان دارد
دوسه تا كوچه وپس كوچه و
 اندازه يك عمر بيابان دارد
نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:16 AM توسط ادم وحوا| |

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم، سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.

لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.

قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.

برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم. سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم.

گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم...

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:6 AM توسط ادم وحوا| |

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش


دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس
به " تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او "توکل" کن

 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:4 AM توسط ادم وحوا| |


Power By: LoxBlog.Com