روزگارغریب...


سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد

قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق

رفتم کنارش نشستم گفتم:برای چی نمیری گل هات رو بفروشی؟ گفت:بفروشم که چی؟ تادیروز میفروختم با پولش ابجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مرد، با گریه گفت: تو میخواستی گل بخری؟ 

گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز برای عشقم میخریدم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم.

اشکاشو که پاک کرد، یه گل بهم داد و گفت:بگیر باید از نو شروع کرد، تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 8:2 PM توسط ادم وحوا| |


Power By: LoxBlog.Com